🚫عشق ممنوع🚫

زندگی و با هم بودن

🚫عشق ممنوع🚫

زندگی و با هم بودن

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست داشتن» ثبت شده است

داستان عشق ممنوعه 

بر اساس داستان واقعی

تا اینکه یک روز که از کوچه بالا میرفتیم... 

طبق معمول همیشه از کوچمون عاشقانه و دست در دست هم به سمت بالا میرفتم همیشه همه چیز خوب بود تا اینکه یکی از همین روزا وقتی مثل همیشه اومدیم تو کوچه وسطای کوچه بودیم که یهو دیدیم برگشت و گفت:

سلام بابا

همین که برگشتم دیدم پدرش واقعا پشتمونه

خلاصه ی داستان اینکه یه کتک مفصل خوردم و اونجا اولین باری بود که خانوادش متوجه وجود من در زندگیه دخترشون شدن. 

تمام فکر این بود که اتفاقی سرش میاد مامان باباش چیکار میکنن دعواش نکنن و خلاصه چند شبی رو تلخ گزروندمو خبری ازش نداشتم تا اینکه دوباره گوشیشو گرفتو با هم در ارتباط بودیم 

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۴


8

انیشتن معتقد است "دیوانگی از نظر من زمانی است که کار تکراری انجام دهید به امید آنکه روزی نتیجه متفاوتی بگیرید." 

تا به حال چند بار سر فرزندتان داد زدید به امید روزی که فرزندتان (یا همسرتان) حرف شما را گوش دهد؟

چقدر غر زده اید به امید روزی که صدای شما شنیده شود؟

چند بار یک کار اشتباه را انجام داده اید؟ 

فراموش نکنید بار اول اشتباه است و هر انسانی اشتباه میکند .

اما تکرار اشتباه را چه بنامیم؟



۱ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۶

11

من شاهم ولی از سرباز عاشق میترسم

پوتک


۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۵

4



دیدی هی میری نمیشه خسته میشی

ح.ص

نظر فراموش نشه ممنون

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۶

داستان عشق ممنوعه

براساس داستان واقعی


اخرای شب بود که پیامی از طرف شخصی ناشناس وارد گوشیم شد با مضمون سلام یک سلام خالی وقتی که جواب دادم شما،گفت ریحانه ام اما ریحانه دختری بود که بسیار مذهبی و سرسنگین بود حتی نگاهم هم نمیکردو تمام زمانی که در پارک بود حتی کوچکترین نگاهی هم بهم نمیکرد و باعث شک و تردید من شد که ایا واقعا این دختری که درحال چت کردن باهاش هستم واقعا همون دختری است که میگه. 

این شک من ادامه پیدا کرد تا اینکه ماه رمضان شد و بالاخره روز موعود فرا رسید و قرار گزاشتیم که بریم بیرون ریحانه کلاس زبان انگلیسی میرفت و تنها راه دیدنش این بود که کلاسشو نره پس منتظر شدم تا بیاد و وقتی دیدمش واقعا شکه شده بودمو فکر میکردم یه خابه که دختری که حتی فکر هم نمیکردم الان واقعا در کنار من ایستاده اما نمیتونستم بهش دست بزنم درسته خیلی خلاف کرده بودم اما این یکی تو ذاتم نبود. 

اولین بار که رفتیم بیرون اواسط ماه رمضان بود که چون ظهر رفته بودیم بیرون مجبور بودیم روزه نگیریم که بتونیم یه چیزی بگیریم و با هم بخوریم. 

بعد از اینکه دیدمش ملتو مبهوتش شدم و کنترلم دسته خودم نبودو یه بند صحبت کردم از وقتی دیدمش تا وقتی بره اون روز بهترین روز واسه من بود و حس متفاوتی نسب به روز های دیگه داشتم اما هنوز چیزی که در دلم بود تبدیل به عشق نشده بود. 

حالا دیگه مطمئن شده بودم که خودشه و با علاقه بیشتری میرفتم پارکو روش تمرکز میکردم و تمام نگاه هام بهش خطم میشد 

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۴

2

نظرات خودتون رو ارسال کنید

داستان های خودتون رو بصورت پیام خصوصی ارسال کنید که در وبلاگ قرار بگیره

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۱۸

1

دلنوشته 

تکست گرافی اختصاصی

نظر بدید ممنون

۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۲

افتتاحیه

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۹