🚫عشق ممنوع🚫

زندگی و با هم بودن

🚫عشق ممنوع🚫

زندگی و با هم بودن

داستان عشق ممنوعه قسمت دوم

چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۴ ب.ظ

داستان عشق ممنوعه

براساس داستان واقعی


اخرای شب بود که پیامی از طرف شخصی ناشناس وارد گوشیم شد با مضمون سلام یک سلام خالی وقتی که جواب دادم شما،گفت ریحانه ام اما ریحانه دختری بود که بسیار مذهبی و سرسنگین بود حتی نگاهم هم نمیکردو تمام زمانی که در پارک بود حتی کوچکترین نگاهی هم بهم نمیکرد و باعث شک و تردید من شد که ایا واقعا این دختری که درحال چت کردن باهاش هستم واقعا همون دختری است که میگه. 

این شک من ادامه پیدا کرد تا اینکه ماه رمضان شد و بالاخره روز موعود فرا رسید و قرار گزاشتیم که بریم بیرون ریحانه کلاس زبان انگلیسی میرفت و تنها راه دیدنش این بود که کلاسشو نره پس منتظر شدم تا بیاد و وقتی دیدمش واقعا شکه شده بودمو فکر میکردم یه خابه که دختری که حتی فکر هم نمیکردم الان واقعا در کنار من ایستاده اما نمیتونستم بهش دست بزنم درسته خیلی خلاف کرده بودم اما این یکی تو ذاتم نبود. 

اولین بار که رفتیم بیرون اواسط ماه رمضان بود که چون ظهر رفته بودیم بیرون مجبور بودیم روزه نگیریم که بتونیم یه چیزی بگیریم و با هم بخوریم. 

بعد از اینکه دیدمش ملتو مبهوتش شدم و کنترلم دسته خودم نبودو یه بند صحبت کردم از وقتی دیدمش تا وقتی بره اون روز بهترین روز واسه من بود و حس متفاوتی نسب به روز های دیگه داشتم اما هنوز چیزی که در دلم بود تبدیل به عشق نشده بود. 

حالا دیگه مطمئن شده بودم که خودشه و با علاقه بیشتری میرفتم پارکو روش تمرکز میکردم و تمام نگاه هام بهش خطم میشد 

قرار اول حتی دستم هم بهش نخورد اخه دختره خانمی بود و زیاد دوست نداشتم دختری که ناموس مردمه رو لمس کنم 

مدتی گزشت حدودا سه چهار هفته و هر روز بیشتر دلبسته میشدم بهش سه چهار هفته بعد از قرار اول بود که قرار دوم رو گزاشتیم و این بار قرار شد بریم سفره خونه من هم که لحظه شماره میکردم برای دیدنش هر لحظه که بیشتر نزدیک میشدم قلبم تند تر میزد 

رفتم جای همیشگی و اومد مثل همیشه زیبا سرسنگین و مهربان 

سواره ماشین که شدیم چادرشو دراورد و گزاشت داخل کیفش رسیدیم تجریش و رفتیم سفره خونه قلیون کشیدیمو صحبت کردیم از نگاه کردن بهش لذت میبردم انگار قلبم اتیش گرفته بود و داشت از تو دهنم میزد بیرون خلاصه ی داستان قلیونمون که تموم شد قرار شد برگردیم و اون جا بود که چون میله ای وسط راه بود و میخاست از روش رد بشه دستمو گرفت اولین بار بود که لمسش کردم و یه جورایی حس فوق العاده ای داشتو عالی بود حس میکردم بیشتر بهش نزدیک شدم اما عذاب وجدان داشتم که نکنه همه چی اینده خراب بشه و من فقط لمسش کرده باشم. 

مدت ها گزشت و هر روز بیشتر و بیشتر بهش دل میبستم هر روز سر ساعتی میرفتم دم در مدرسشون دنبالش دستشو میگرفتمو میبردمش خونه تا اینکه یک روز از کوچه که بالا میامدیم.... 

این داستان ادامه دارم

ادامه داستان عشق ممنوعه در همین وبلاگ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی