داستان عشق ممنوعه
براساس داستان واقعی
اخرای شب بود که پیامی از طرف شخصی ناشناس وارد گوشیم شد با مضمون سلام یک سلام خالی وقتی که جواب دادم شما،گفت ریحانه ام اما ریحانه دختری بود که بسیار مذهبی و سرسنگین بود حتی نگاهم هم نمیکردو تمام زمانی که در پارک بود حتی کوچکترین نگاهی هم بهم نمیکرد و باعث شک و تردید من شد که ایا واقعا این دختری که درحال چت کردن باهاش هستم واقعا همون دختری است که میگه.
این شک من ادامه پیدا کرد تا اینکه ماه رمضان شد و بالاخره روز موعود فرا رسید و قرار گزاشتیم که بریم بیرون ریحانه کلاس زبان انگلیسی میرفت و تنها راه دیدنش این بود که کلاسشو نره پس منتظر شدم تا بیاد و وقتی دیدمش واقعا شکه شده بودمو فکر میکردم یه خابه که دختری که حتی فکر هم نمیکردم الان واقعا در کنار من ایستاده اما نمیتونستم بهش دست بزنم درسته خیلی خلاف کرده بودم اما این یکی تو ذاتم نبود.
اولین بار که رفتیم بیرون اواسط ماه رمضان بود که چون ظهر رفته بودیم بیرون مجبور بودیم روزه نگیریم که بتونیم یه چیزی بگیریم و با هم بخوریم.
بعد از اینکه دیدمش ملتو مبهوتش شدم و کنترلم دسته خودم نبودو یه بند صحبت کردم از وقتی دیدمش تا وقتی بره اون روز بهترین روز واسه من بود و حس متفاوتی نسب به روز های دیگه داشتم اما هنوز چیزی که در دلم بود تبدیل به عشق نشده بود.
حالا دیگه مطمئن شده بودم که خودشه و با علاقه بیشتری میرفتم پارکو روش تمرکز میکردم و تمام نگاه هام بهش خطم میشد