🚫عشق ممنوع🚫

زندگی و با هم بودن

🚫عشق ممنوع🚫

زندگی و با هم بودن

داستان عشق ممنوعه قسمت سوم

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۰۴ ب.ظ

داستان عشق ممنوعه 

بر اساس داستان واقعی

تا اینکه یک روز که از کوچه بالا میرفتیم... 

طبق معمول همیشه از کوچمون عاشقانه و دست در دست هم به سمت بالا میرفتم همیشه همه چیز خوب بود تا اینکه یکی از همین روزا وقتی مثل همیشه اومدیم تو کوچه وسطای کوچه بودیم که یهو دیدیم برگشت و گفت:

سلام بابا

همین که برگشتم دیدم پدرش واقعا پشتمونه

خلاصه ی داستان اینکه یه کتک مفصل خوردم و اونجا اولین باری بود که خانوادش متوجه وجود من در زندگیه دخترشون شدن. 

تمام فکر این بود که اتفاقی سرش میاد مامان باباش چیکار میکنن دعواش نکنن و خلاصه چند شبی رو تلخ گزروندمو خبری ازش نداشتم تا اینکه دوباره گوشیشو گرفتو با هم در ارتباط بودیم 

چند ماهی از دیدن روی ماهش محروم بودم اما بعد از گزشت مدت ها دوباره دیدمش دوباره عشق تمام وجودمو گرفته بودو واقعا در خودم نبود 

بعد از قرارمون چند روزی گذشت گوشیش خاموش بود 

روشن که شد پیامی برام اومد که ممکن همه چیزمون رو تغییر بده 

نوشته بود :میخام فرار کنم از خونمون پایم هستی

من عاشقشم مگه میتونستم بگم نه قبول کردم 

اونموقع ها من محصل بودم همینطور اون 

روزه جمعه شب گفت منتظر باش و گوشیش خاموش شو

شبش بیدار موندم که مبادا فرار بکنه من خاب باشمو همه ی زندگیه من تو خیابونا تنها بمونه پس بیدار موندم صبح شد وخبری نشد مجبور ببودم برم مدرسه ه

اما همیشه ادم اینده نگری بودم برای اینکه اگه فرار کرد اماده باشم کیفمو پر کردم لباس لباس مدرسمو پوشیدم کتابای مدرسه رو هم بردم که اگه یک درصد هم نشد مدرسمو اکی کنم 

رسیدم مدرسه یه نیم ساعتی گزشت که ناگهان یه پیام برام اومد 

"سلام فرار کردم دارم میام سمت مدرستون"

به محض خوندن این پیام کتابامو خالی کردم تو مدرسه لباسامو عوض کردم و از مدرسه زدم بیرون.... 

این داستان ادامه دارد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی